عکس الویه شکل هندوانه
مامان ارسلان
۱۹
۳۱۹

الویه شکل هندوانه

۴ روز پیش
سرگذشت ۵ قسمت دهم
چندماهی که گذشت .تازه حقوقمو گرفته بودم.به استا گفتم
ی دوچرخه گوشه ی مغازه ست صاحب نداره...
گفت اون بچه گانه؟
گفتم اره...همون کوچیکه...
گفت اون مال پسرمه ...میخواستم بفروشم کسی نخرید افتاده اون گوشه...
گفتم درسته...کارمیکنه...
گفت ی زنجیر جدید میخواد ی دستی روش بکشی نثل روز اولش میشه...
گفتم پس بهم بفروشش برای داداشم میخوام...
استا از زندگیم خبر داشت میدونست خودم  کار میکنم وخرج داداشمو میدم ...
گفت بردار...این گوشه افتاده ...تازه ببریش اینجا خلوتم میشه...
دست کردم جیبم وگفتم استا هرچقدر میشه پولشو بردارید...
گفت پول نمیخوام ...فکری هدیه بوده از طرف من بهت...
حالا تو برو زنجیرش بخر ببین درست میشه یانه...
تند رفتم زنجیر خریدم واومدم.استا برام وصل کرد وامتحان کرد سالم بود وکارمیکرد.همونجا شستمش وتمیزش کردم وظهر با دوچرخه رفتم خونه.توی راهم از بقالی خرید کردم ورفتم خونه...
درو باز کردم ودوچرخه رو گذاشتم دم در اتاق ....
رفتم داخل اتاق کیوان نشسته بود...گفتم بیا زود اومد.
گفت سلام خوبی ...بیابریم توحیاط برات ی چیزی گرفتم...
با دستام چشماشو بستم واروم تا دم در اتاق رفتیم
گفتم حالا چشماتوباز کن...
اول نگاش کرد...نزدیکش شد و زنگ روی دوچرخه روزد...
جیرینگ ...جیرینگ...
اومد ومحکم بغلم کرد وبعداز ۸ ماه حرف زد...
گفت دستت دردنکنه هیوا...خیلی قشنگه....خیلی دلم دوچرخه میخواست...دوتا ماچم کرد و دورش چرخید ودوباره بغلم کرد...هیوا ببین چه خوشکله...
چندین ماه بود کسی بهم نگفته بود هیوا...کیوانم داشت حرف میزد...خیلی خوشحال بودم وگریه از خوشحالی میکردم.با صدای کیوان بچه ها و زندایی هام اومدن توحیاط...
هردوزنداییم خوشحال بودن که کیوان حرف میزنه...
کیوان دوچرخه شو به بجه ها نشون میداد وباهاش دور حیاط میچرخید...
اینقدر ذوق داشت که چشماش برق میزد ومیخندید...
از اون شب کابوسهای کیوانم تموم شد .شد همون بچه ی که از اول بود.پر از شوق واشتیاق ...پر تحرک واجتماعی...
هرشب کلی حرف میزدیم.پاهامو ماساژ میداد که خستگیم دربیاد...منم از خوشحالیش شاد بودم...
شهریور نزدیک شد کیوان دوست داشت مثل بقیه ی بچه ها بره مدرسه..اخه زندایی هام بچه ها رو میخواستن بفرستن مدرسه.حمدیه و داداشاش و بچه ها ی اون داییم همه مدرسه ثبت نام کرده بودن تا برن مدرسه.کیوانم دوست داشت بره.
ی روز از تعمیرگاه مرخصی گرفتم و رفتم دنبال مدرسه گشتم خودشم همراهم بردم

همون جایی که زنداییم رفته بودن رفتن.نزدیک خونمون بود ورفت وامدم راحت بود.رفتم پیش مدیر
گفتم اومدم این برادرمو ثبت نام کنم...
گفت کلاس چندمه
گفتم اول
ی نگاه بهم انداخت  گفت برو ...بروپسر با بزرگتر بیا..
گفتم من بزرگتر این برادرمم
خندید ودوباره حرفشو تکرار کرد
گفتم ببینید من سرپرستشم.درسته پدرومادرنداره.من که نمردم...ثبت نامش کنید...
گفت جنگزده ای...
گفتم بله...
مدارکم رو بهش نشون دادم
گفت پس خودت چی...خودت مدرسه نمیایی
گفتم خودم دارم کار میکنم.
گفت خوب بعداز کاربیا...شبانه هم داریم...
گفتم دوجا کار میکنم نمیرسم بیام...
از زیرعینکش نگاهی دوباره بهم انداخت وگفت
ماشاالله...پسرگل...

کیوان رو ثبت نام‌کردن و راهی بازار شدیم برای خرید لوازم مدرسه.کیوان با ذوق همه چیز رو نگاه میکرد ودستش توی دستام بود...براش کیف ومداد وچندتا دفترگرفتم.مدادرنگی ودفتر نقاشی...حال خوب وشاد کیوان برام اصلا قابل وصف نیست...
وقت ناهارشده بود.هر دوگوشنمون بود.
گفتم بریم کبابی...
گفت جیگرم برام بگیر داداش...جیگرم میخوام...
گفتم چشم...عزیزدلم ...
رفتیم باهم کباب وجیگر خوردیم وبرگشتیم خونه...چندسیخم گرفتم دادم به زندایی اینا...کیوان بابچه ها از بازار  خریدش با آب وتاب میگفت...
برای خودمونم چندسیخ کباب گرفته بودم.گذاشتم تواتاق ...

اخرای شهریور سال ۶۰ بودخاموشی های شبانه تهرانم شروع شد.بعضی وقتا موشکی میزدن.بخاطرهمین غروب کارو تعطیل میکردیم ومیومدیم خونه...
یکسال از فوت پدر ومادرم وکژال میگذشت.خداروشکر کیوانم خیلی حالش بهترشده بود وکابوسهاش تموم شده بود...
دایی مرتب میرفت جبهه ...ی وقت کرمانشاه بود ی وقت خرمشهر...
صاحبخونه بعداز یکسال گفت که بایداز اینجا برید.دایی که دست تنهابود دنبال خونه گشت وی خونه ی بزرگتر توی همون محله پیداکرد.کارشم جابه جاشده بود واومده بود نزدیک محله ‌که زندگی میکردیم.شباهم زود میومدخونه...
فانوس روشن میکردیم شبها.این خونه.بزرگتر بود.سه طرف حیاط کنارهم اتاق های بزرگ وجارداربود. سه اتاق با ی نشیمن برای دایی حمید اینا .سه اتاق   ی نشیمنم برای اون داییم.با اشپزخونه ی کمی بزرگتر.وسطشم ی حوض بود وچندتا درخت میوه م داشت.
اتاق ما ی اتاق ۹ متری که برای ما واقعا بزرگ بود.توش هرچی داشتیم گذاشتیم.این اتاق دوتا پنجره چوبی داشت که تازه رنگ شده بود.
پارجه گرفتم دادم زندایی حمیدم برامون دوتا پرده ساده بدوزه...وقتی وصلش کردیم خیلی اتاقمون قشنگ شد...فقط فرش نداشتیم که اونم بازم کار میکردم ومیگرفتیم...

چند روزی از اسباب کشی به اینجا میگذشت.صبح طبق معمول همیشه رفتم بقالی رواب وجاروکردم و بعدم رفتم تعنیرگاه...تا رسیدم استا صدام زد...
گفت کاوه بیا اینجا ببینم...
دیروز توپول از دخل برداشتی...
گفتم نه...خودمون که باهم رفتیم
اون شاگرده ‌ گفت نه من دیدم شما داشتین اماده بشید برید خونه...دم غروب بود.خودم دیدم دست کرد تودخل وپولا روبرداشت...
استا ی سیلی محکم به صورتم زد وبهم گفت
پسره غربتی ...کار بهت دادم ...حالا اومدی پول منو بزنی وبری...نمیزارم ...
محکم یقه مو گرفت و دوباره منو زد...
دم معازه شلوغ شد .کار به پلیس کشید.رفتیم کلانتری...
تلفنم نداشتم به کسی خبر بدم....
...